تبادل
لینک هوشمند
برای تبادل
لینک ابتدا ما
را با عنوان
تقدیم به تمام
عاشقان
و آدرس
razeeshgh.LoxBlog.ir
لینک
نمایید سپس
مشخصات لینک
خود را در زیر
نوشته . در صورت
وجود لینک ما در
سایت شما
لینکتان به طور
خودکار در سایت
ما قرار میگیرد.
بازدید امروز : 106
بازدید دیروز : 3
بازدید هفته : 110
بازدید ماه : 300
بازدید کل : 44215
تعداد مطالب : 577
تعداد نظرات : 279
تعداد آنلاین : 1
چرا عشق کور است؟مطلب ارسالی ازساغر
در زمان هاي بسيار قديم وقتي هنوز پاي بشر به زمين نرسيده بود،فضيلت ها و تباهي ها دور هم جمع شده بودند. آنها از بيکاري خسته و کسل بودند. ناگهان ذکاوت گفت:« بياييد يک بازي بکنيم، مثل قايم باشک.» همگي از اين پيشنهاد استقبال کردند و ديوانگي فورا فرياد زد:« من چشم مي گذارم.» و از آنجايي که کسي نمي خواست دنبال ديوانگي برود، همه قبول کردند او چشم بگذارد. ديوانگي جلوي درختي رفت و چشم هايش را بست و شروع کرد به شمردن... يک... دو... سه... همه رفتند تا جايي پنهان شوند. لطافت خود را به ماه آويزان کرد، خيانت داخل انبوهي از زباله پنهان شد، اصالت در ميان ابرها مخفي شد، هوس به مرکز زمين رفت، دروغ گفت زير سنگ پنهان مي شوم اما به ته دريا رفت، طمع داخل کيسه اي که خودش دوخته بود مخفي شد و ديوانگي مشغول شمردن بود. هفتاد و نه... هشتاد... و همه پنهان شدند به جز عشق که همواره مردد بود و نمي توانست تصميم بگيرد، جاي تعجب نيست، چون همه مي دانيم پنهان کردن عشق چقدر مشکل است. در همين حال ديوانگي به پايان شمارش مي رسيد... نود و پنج... نود و شش... هنگامي که ديوانگي به صد رسيد، عشق پريد و بين يک بوته ي گل سرخ پنهان شد. ديوانگي فرياد زد:« دارم ميام.» و اولين کسي را که پيدا کرد تنبلي بود. زيرا تنبلي تنبلي اش آمده بود جايي پنهان شود و بعد لطافت را يافت که به شاخ ماه آويزان بود. دروغ ته درياچه، هوس در مرکز زمين و ... يکي يکي همه را پيدا کرد به جز عشق و از يافتن عشق نااميد شده بود. حسادت در گوش هايش زمزمه کرد تو فقط بايد عشق را پيدا کني و او پشت بوته ي گل سرخ پنهان شده است. ديوانگي شاخه ي چنگک مانندي از درخت چيد و با شدت و هيجان زياد آن را در بوته ي گل سرخ فرو کرد و دوباره و دوباره تا با صداي ناله اي دست کشيد. عشق از پشت بوته بيرون آمد، در حاليکه با دست هايش صورتش را پوشانده بود و از ميان انگشتانش قطرات خون بيرون مي زد. شاخه ها به چشمان عشق فرو رفته بود و او نمي توانست جايي را ببيند. او کور شده بود! ديوانگي گفت:« من چه کردم؟ من چه کردم؟ چگونه مي توانم تو را درمان کنم؟» عشق پاسخ داد:« تو نمي تواني مرا درمان کني. اما اگر مي خواهي کمکم کني مي تواني راهنماي من شوي.»
و اينگونه است که از آن روز به بعد عشق کور است و ديوانگي همواره همراه اوست...!